از شمارۀ

وصف راز

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

راز چه مزه‌ای می‌دهد؟

نویسنده: مهرآذین مدرس

زمان مطالعه:5 دقیقه

راز چه مزه‌ای می‌دهد؟

راز چه مزه‌ای می‌دهد؟

عصر یک‌شنبه‌ را در شیفت خلوت بخش کودک کتاب‌فروشی می‌گذرانم. حین تغییر چینش هزارباره‌ی قفسه‌ها، کتاب بنفش‌رنگی را برمی‌دارم که بعد از این همه مدت ندیده بودمش. «راز چه مزه‌ای می‌دهد؟» تصویر موجود پشمالوی بنفش روی جلد که کلاهی از خامه و گیلاس دارد برایم جالب است. موجود بامزه، روی بشقاب نشسته، شبیه راز عجیبی که آماده است تا وارد جان آدمی شود. همان‌جا کف کتاب‌فروشی، روبه‌روی قفسه چارزانو می‌زنم و کتاب را باز می‌کنم.

 

«مامان گفته است راز یعنی چیزی که آن را نگه داری و به کسی نگویی. حالا من یک راز در دلم دارم. آن روز وقتی مامان از اتاق پذیرایی رفت داخل آشپزخانه، من هم دنبالش رفتم. آن‌جا بود که راز را دیدم، میان دست‌های مامان بود و داشت آن را می‌پیچید. راز داخل دلم تکان می‌خورد و از این طرف به آن طرف می‌رفت و می‌آمد بالا داخل دهانم، پشت دندان‌هایم می‌نشست و می‌خواست بیرون بپرد. درشت‌ترین سیب را برداشتم، گازهای بزرگ می‌زدم و راز مزه‌ی سیب می‌داد. سیب تمام شد، راز دوباره آمد بالا و نشست پشت دندان‌هایم، این دفعه یک شیرینی خوردم. راز مزه‌ی شیرینی می داد.»

 

کتاب را که می‌بندم. مدتی همان‌جا، میان ده‌ها کتابی که پخش کرده‌ام تا دوباره بچینم‌شان، روی زمین، می‌مانم. دهانم شور می‌شود و از درون گُر می‌گیرم. هزاران رازی که دارم، شبیه نمک اضافه‌ی غذایی که فکر می‌کردی کم‌نمک است رویم پاشیده می‌شود. راز این‌که چرا رنگ بنفش را دوست دارم، راز این‌که چرا نمی‌توانم آرام روی صندلی‌ام بنشینم و تا خلوت می‌شود چیدمان قفسه‌ها را تغییر می‌دهم. راز این‌که چه حسی‌ست که در دل دارم. راز بدخلقی‌ام اول صبح. ناگهان دهانم گس می‌شود، شبیه مزه‌ی غیرمنتظره‌ای که بعد از خوردن خرمالویی که طعمش را دوست داشتی؛ سراغت می‌آید.

 

من در زندگی‌ام آدم رازداری نبوده‌ام. همیشه از دیگران، با منوی کاملی از رازهایم پذیرایی می‌کنم. این ویژگی‌ام را هیچ‌وقت دوست نداشتم، اما هرچقدر خواسته‌ام مهارش کنم، انگار زبانم قدرت پردازش انواع طعم رازهایم را ندارد. به‌جایش رازهای بقیه همیشه اذیتم می‌کند. شبیه کشک سفتی آن‌قدر در دهانم می‌ماند تا محکم دندان‌هایم را بهم بفشارد. بااین‌حال هیچ‌وقت هیچ کشکی را تف نکرده‌ام تا راحت شوم. ذره‌ذره‌اش را گاز زده‌ام تا یا دندان‌هایم خرد شوند و یا راز را فراموش کنم. البته اگر بشود رازی را فراموش کرد. به‌نظرم راز شبیه غذایی نیست که مزه‌اش را بچشی و بعد هضم شود و از بدنت دفع شود. راز اینجا می‌شود همان ذرات تجزیه‌شده‌ی مواد غذایی که به سلول‌ها می‌چسبند. با این تفاوت که حتی سلول‌ها هم آن‌ها را مصرف نمی‌کنند و اگر شانس بیاوری و راز به سلول‌های تنفسی یا قلبی‌ات نچسبد، بعد از یک مدت به حضورش عادت می‌کنی.

 

من متوجه شدم رازهای زیادی دارم که وقتی یادشان می‌افتم نفسم می‌گیرد. رازهایی که مچاله‌ام می‌کنند و خون را درست به سراسر بدنم نمی‌رسانند. راز یک گوشه از قلب یا اندام‌های تنفسی‌ام می‌ماند و من لحظه‌لحظه طعم عجیبش را حس می‌کنم. مثلاً بدخلقی‌ صبحم از راز کهنه‌ای بود که به سرفه‌ام می‌اندازد. دوست‌داشتن آدمی دیگر. این راز ابتدا تند بود. می‌ترسیدم و آرام ذره‌ای در دهانم می‌گذاشتم و سریع قورت می‌دادم. آدم، تندی را به کسی تعارف نمی‌کند. نمی‌خواستم کس دیگری مثل من بسوزد. نگفتم. بعد تندی‌اش شد تندیِ آرام قیمه‌بادمجان مامان. پرچرب و لذیذ. به همه گفتم. بعد شد پلو مرغ زعفرانی، بعد مرغِ ربی، بعد جوجه‌کباب و بعد شکلش عوض شد. راز گاهی اوقات برعکس رفتار می‌کند؛ وقتی به افراد بیشتری می‌گویی، به‌جای این‌که کوچک شود و دیگر راز نباشد، بزرگ‌تر می‌شود و از دلش هزاران راز بیرون می‌زند. این رازها آدم را می‌خوردند. کم‌کم دیگر تو نیستی که طعم راز را در دهان نگه‌ می‌داری، راز است که به‌جای تو حرف می‌زند و می‌چشد. دوست‌داشتن او بعد دیگر فقط یک طعم از هزاران طعمی بود که هر روز می‌چشیدم. آدم گاهی دلش می‌خواهد همه‌چیز را بالا بیاورد. مخصوصاً چیزهایی که هر روز رنگ و طعم عوض می‌کنند.

 

به موجود پشمالوی بامزه‌ی روی جلد خیره می‌مانم. بهش می‌گویم «یعنی تو توی وجودمی؟ چطوری باید درت بیارم؟» در دهانم تلخی حس می‌کنم. رازم ناراحت است. دلم می‌خواهد بدون این‌که هزار تکه شود و باز بخش‌هایی ازش را نگه‌دارم، درسته درش بیاورم و تحویل کس دیگری دهم. با این‌که رازها گاهی شبیه موجودات شرور اذیتت می‌کنند، آدم دوست ندارد از شرشان خلاص شود. شبیه بچه‌هایی که بزرگشان کردی، در برابرشان مسئولیت احساس می‌کنی. اما گاهی شاید بشود کسی را پیدا کرد که مطمئن باشی رازت را در دل نگه می‌دارد، باهاش کلنجار نمی‌رود، هضمش نمی‌کند، احساسش می‌کند و مراقبش است. پیدا کردن چنین کسی موهبت است.

 

از جایم روی زمین بلند می‌شوم و در کتاب‌فروشی راه می‌روم. آدم برای دست‌نخوردنِ رازهایش می‌تواند به غریبه‌ها اعتماد کند. آن‌ها رازت را واکاوی نمی‌کنند، نمی‌گذارند در دهان‌شان خیس بخورد، مستقیم قورتش می‌دهند و رهایش می‌کنند. دلم می‌خواهد رازم را به غریبه‌ای بسپارم که تلخی‌اش را حس نکند. می‌روم استراحت، پشت قفسه‌ها، روبه‌روی پنجره‌ی بزرگ. به انعکاس خودم در شیشه نگاه می‌کنم. دارم چای می‌نوشم و پایم را تکان عصبی می‌دهم. ناگهان چیزی در شکمم وول می‌خورد. انعکاس خودم در آینه به‌اندازه‌ی کافی غریبه و دور به‌نظر می‌رسد. به‌نظرم آدمی که لیوان چای در دست نشسته است و تکیه داده، قابل‌اعتماد به‌نظر می‌آید. شجاعتم را جمع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم. دست می‌برم در عمیق‌ترین جای حلقم و راز را درسته نگه می‌دارم. می‌خواهد لیز بخورد و فرار کند اما نگهش می‌دارم. چشمانم را باز می‌کنم. به غریبه‌ی توی شیشه نگاه می‌کنم و بلند می‌گویم «شاید هم دیگر دوستش ندارم». راز پرت می‌شود در چشم‌های غریبه. دهانم مزه‌ی چای می‌دهد. قورت که می‌دهم چای مری‌ام را می‌سوزاند و بعد گرمم می‌کند. گاهی آدم باید رازش را بلند به خودش بگوید تا دوباره بتواند هضمش کند. طوری هضمش کند که دیگر بی‌قراری نکند، فقط آرام جذب سلول‌هایی شود که سلول تنفسی یا قلبی نیستند. کتاب را آن شب برای خودم خریدم و حالا کتاب، طعمی بنفش از رازهای توی کتاب‌خانه‌ام است.

مهرآذین مدرس
مهرآذین مدرس

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.